ارزویی که تحقق یافت....

حس عجیب...

سلام فرشته من.... دیشب رفتم دکتر و سونورو نشونش دادم ...قفون چشات شم که ایقد خوش عکس و کوچولویی.خانم دکتر 1نگاه دقیق انداخت بعد گفت نی نیت سالمه مشکلی هم نداره.وای خداروشکررررررر.گفتم چقد کوچولوست گفت اتفاقا به نظر من قد بلند میشه.نسبت به جنین های دیگه در این سن قدش بلندتره ...نه اینه مامانی و باباش قد بلندن فرشته من نخواسته کم بیاره قراره از من و باباش قد بلندتر شه فداش بشم.واما1 حس عجیب.... من هر روز میرم وبگردی تا نی نی های دیگه رو ببینم و لذت ببرم دیروز تو1وبلاگ بودم که نی نی شون فوت کرده بودمتاسفانه بعد خوندن مطالبش آنچنان دل و کمرم درد گرفت که زنگ زدم بابایی گفتم برام و...
30 مرداد 1393

تجربه اول...

سلام عزیزدل مامان... دیروز یعنی مورخ26/05/1393 برا اولین سونو بارداری اقدام کردم.ولی یکم خرد تو ذوقم حقیقتا.من فکر میکردم الان که برم صدای قلب بچمو میشنوم باورت نمیشه مامانی تا نوبتم شد چند بار از خیال دیدنت بغل گرفتنت شنیدن نفسات گریم گرفت.خیلی سخت جلو خودمو گرفتم.وقتی اسممو صدا زدن بال دراوردم.خوابیدم رو تخت چشم به مانیتور بود.دکتر که اول پیدات نمیکرد نگران شدم ولی بعد چند دقیقه دیدمت.حقیقتا فکر نمیکردم ایقد کوچولو باشی.دکتر گفت پشتت به مانیتوره نمیشد دیدت درست. عکسی هم ازت گرفت نامفهوم بود.پرسیدم قلبت تشکیل شده؟گفت اره.ولی دلهوره داشتم نمیدونم چرا.پاشدم گفت جنین7هفته و 3روز سن دا...
27 مرداد 1393

استرس همراه با شوق....

کلا از اون دسته ادم هایی هستم که خودمو و احساسمو خوب میتونم کنترل کنم.باید برم سونوگرافی.احساسم نامفهومه برام.استرس دارم که نکنه مشکلی باشه البته خدای نکرده از طرف دیگه ذوق دارم که ببینم فرشته کوچولوم در چه حالیه؟قلبش میزنه؟فداش بشم امروز زنگ زدم بیمارستان باید عصر برم سونو..شاید فردا رفتم چون آزمایشامو هم باید انجام بدم.دیروز عصر رفتم بازار برا خودم مانتو و شلوار درست حسابی بخرم.پیدا نکردم اخه همه تنگ بودن ، برا فرشتم هم لباس مناسب ندیدم که بخرم.امید زندگیم کی باشه که صدای قلب ک کوچولوتو بشنوم.... ...
25 مرداد 1393

بی توجهی...

سلام مامان جونی،امیدوارم تو دل مامانت خوب خوب باشی میخوام امروز یک چیزایی بگم که از دیروز ذهنمو درگیر کرده..دیروز داشتم وبگردی میکردم با کسایی مواجه شدم که از صمیم قلب خواهان1نوزادن،1کودک میتونه زندگی اونارو تغییر بده.چقد قشنگ بودنشو از خدا طلب میکنند و چه زیبا ابراز احساسات میکنند به نوزادی که وجود نداره .قابل تحسینه این همه عشق و احساس پاک... واما دیشب داشتم میرفتم منزل مامان بزرگ شب بودا 1دختر بچه4یا5سالو دیدم تنها تو کوچه راه میرفت .اخه این بچه مادر نداره؟؟؟؟؟؟؟چه جور مراقبش نیست؟ با خودم گفتم حتما از این بچه ها زیاد داره که عین خیالش هم نیست.یاد کسایی افتادم که داشتن یکی ...
23 مرداد 1393

امان از دست بچه بازیای من....

سلام به همگی مخصوصا جیگرخودم که داره تند تند رشد میکنه تا زود بیاد تو بخل مامانش   من نمیدونم که چه زمانی میخوام بزرگ شم؟؟!!!!! نه بدون شوخی من کی میخوام رشد کنم؟؟   مامانم میگه من هنوز بچه ام که البته بنده خدا درست میگن.من عاشق شیطنت کردنم   البته مامانی اینارو میگم که بدونی نکنه یاد بگیری شما هم شیطون شی... دیروز سرکار حواسم نبود که بابا من 1فرشته تو شکم دارم بدو از عرض2متر پریدم   زمانی که پرشم تموم شد تازه با درد کمر یادم امد که بله ما هم اوووهوووم...   ایقد به خودم لعنت فرستادم که نگو.کمرم یوخده درد گرفت زود زنگ زدم به بابایی، بابات   میگه ای خدا...
22 مرداد 1393

واما سلام کوچولوی من....

سلام کوچول موچولوی من......   عشق مادرانه از اون عشقاست که دم به دم یاد ادم میاد مگه نه؟ الان دقیقانزدیک17 است که من فهمیدم تو وجودم1غنچه کوچولو در حال شکفته..   مدام جلو اینه هستم و نگام میکنم خودمو و قربون صدقش میرم.باید 1اعتراف کنم   من ادم احساسی نیستم زیاد ولی از وقتی حسش میکنم فوق العاده احساسی   شدم.قفونش بلم الهههههههییییییییی ..عشقم هنوز نمیدونم دخملی یاپسمل که     اصلا فرقی نداره مهم خودتی که هنوز خیلی کوچولویی و من هر روز مشتاقانه   رشد کردنتو حس میکنم و ذوق میزنم که نی نیم 1روز بزرگتر  میشه...  ...
21 مرداد 1393

ممنونم ازت خدا.....

  و اما بهشت زیر پای مادران است....   از اواسط ماه مبارک بود که تغیراتی رو درون خودم حس میکردم تغیراتی که هم خوشایند   بود برام هم یه کوچولو اذیت کننده.افزایش دمای بدن، تنگی نفس، دل دردای وقتو بی وقت   کمردرد، بی میل شدن به قرمه سبزی  البته از جاریم هم بدم اومده بود که خیلی عجیب   نیست ...هر روز از محل کارم میرفتم تو اینترنت و علائم بارداری رو میخوندم بعضی علائم   رو من داشتم ولی به سفارش دکتر زنان تا زمان پریود باید دست رو دلم میزاشتم     جوگیر شده بودم هر شب پیاده روی میرفتم آخه ماه رمضون با دهن روزه، پیاده روی چ...
21 مرداد 1393

دوران بی خبری....

همیشه مادرشدن برام عین 1نیاز بود که دوس داشتم هر وقت که واقعا احساسش کردم بهش فکر کنم و به قول دوستم برم تو خطش ... یه مدت بود که نی نی میدیدم ضعف میکردم و دوس داشتم منم1دونه واسه خودم داشته باشم ... مامانم که به بنده لطف زیاد دارن مدام دم گوشم تکرار میکرد که بنده نازا هستم باورتون میشه حتی پیش مادرشوهرم هم امد و ایشونو هم تحریک میکردن که به من بدبخت گیر بدن شاید بنده سر عقل بیام .... ماه مبارک رمضان شروع شد و من مشتاقانه روزه میگرفتم از طرف دیگه به دکتر زنان مراجعه کردم تا مقدمات بارداری سالم رو برا خودم فراهم کنم... از خدا پنهون نیست از شما هم نباشه...
21 مرداد 1393
1